آنیاآنیا، تا این لحظه: 10 سال و 30 روز سن داره
عشق مامانی و باباییعشق مامانی و بابایی، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

آنیا دختر زیبای من

روزی روزگاری

همه عمرم سلام بابایی نازم یه چند روزی بود که رفته بودم ماموریت نتونستم برات عکس و خاطره بنویسم. 11 مهر از روزهایی بود که 10 سال پیر شدم ،یه مدتی بود که داشتی دندون در میاوردی و کمی بد خلق شده بودی و غذا نمی خوردی و شبا بی قرار بودی ، فکر می کرد دندون داری در میاری و تبت هم شاید برا اونه ،یه روز بعد دیدم یه کمی رفتارت مشکوک می زنه چون علایم غیر طبیعی داشتی و سریع بردم دکتر و از اون طرف هم دکتر خودت نبود و نتوستم پیش اون ببرم به همین خاطر مجبور شدم به یه متخصص دیگه ببریمت.همون طور که حدس زده بودم دکتر هم گفت به احتمال قوی عفونت ادار داری سریع یه ازمایش نوشت و بردیم برا ازمایش و کیسه ازمایش گرفتیم و مامانت صبح ازمایش رو گرفت و برد به ازم...
19 مهر 1393

خاطره ای از شب بارانی

  سلامی به گرمی نگاهای زیبایت دخترم دیروز یکی از شبایی بود که خیلی زیاد داشت تو شهرمون یعنی ارومیه بارون می بارید من از روزهای بارونی و ابری خیلی خوشم میاد تو این روزها یه آرامش خاصی پیدا می کنم ، دو روزه که خیلی آروم و نازنازی شدی . جمعه 11 مهر ماه  93عصر ساعت 6 بود که مامان بزرگت زنگ زد و گفت داریم میریم بند برا شام شما هم بیایید ،بارون هم داشت نم نم می بارید حاضر شدیم  و راه افتادیم لباسای پائیزیت رو تنت کرده بودیم  هوا خیلی عالی بود یه کمی بیرون دور زدیم و رفیتیم بند برا شام همه دور هم شدیم و سفارش دل و قلوه و جگر دادیم  وقتی که جگر رو اوردن یه هوی خودتو می خواستی بندازی رو غذا ،شروع کردی به نق زدن یه ...
12 مهر 1393